verjina siter

میخواهم

بدون اسارت دوستت بدارم

با ازادی در کنارت باشم

بدون اصرار تو را بخواهم

بااحساس گناه ترکت نکنم

با تحقیر به تو کمک نکنم

و اگر تو نیز با من چنین باشی

یکدیگر را غنی خواهیم کرد.

سایه

همیشه سایه خیال سایه نیست دزدی است که در پی بردنت امده.باید بیش از این هوشیاربود.

اگر کسی تن به اهلی شدن بدهد بسا که باید کمی هم گریه کند.

وجودت را ــ از میان قرنها عبور کرده ای و انتظاری مانده از جنگی دور را پایان داده ای. نمی توانم

باورت را ارزیابی کنم.اما هر دویمان از پس سالیان دور از عمق عشقی ساده گذر کردیم وبه اکنون

با عشقی اساطیری زسیده ایم.

دستهایت از همان ابتدا برایم اشنا بود.نبودنت را هیچگاه باور نکردم.باور نکردم که اخرین نگاهم

قرنها منتظر حضورت مانده است.حقیقت دارد.

با نگاهم التماس میکردم که تنهایم نگذاری.اما تو باید میرفتی.مسئولیت ــوظیفه ــیا هر اسم

سنگین دیگر تو را رهسپار جنگی به عمق تاریخ نمود.نپذیرفتم.فقط سکوت بود و سکوت جواب

همه ی انکارها و من شاهد کشته شدنت و باز بغض ترس از دست دادنت گلویم را میفشارد.

نمیدانم چه مدت میگذرد.کوهی از درد را دامنه وار در دشت زمان سپری کردم.

از میان انسانها_از میان خطوط فلسفه_از میان اسمانها_و هر حاضر و غایب جستجو کردم تا ردی

از تو بگیرم.و تو در عمق تاریخ زنده بودی.واکنون هستی.لحظات زجر کشیدنت کنارت بودم و باور

نمودم.بوی تعفن از سلولی که تو یکی از دهگانش بودی را در زمان نفس کشیدم. چهره ی

زجر کشیده ات را که استخوان کادو پیچ شده ای بود و چشمانی مملو از اضطراب را که منتظر

وحشت دیگری بودند را درد کشیده ام.و در روی لجن متعفن زندانت بارها لغزیده و زمین خورده ام.

وحشت مرگ که سایه ای نیمه بر هر انسانی انداخته بود رابا اسمانی تاریک که سایه ای از

روشنی داشت را برای لحظه ای به ازادی روحت دویدی.و نیزه ای تاریخی تو را از من گرفت.

از پله ها بالا میامدم که چشمانم در چشمانت متعهد شد.عاشقانه مرا بوسیدی_ نوازش نمودی

پذیرفتیم.مهر گیاهی تاریخی

ازادانه زیرباران پایکوبی میکنیم. لبان خیس بارانیت من کویر زده را بارانی میکند.دل کویر سرشار از

زایش است و تازگی. جذاب میشوی وقتی چهره ات قطره گون باران میشود. دستان اشنایت

گیسوان نم کشیده ام را در پس قرنها به رقص میاورد. با انگشتانم ملودی این ترنم را روی گردنت

به بی نهایت میرسانم و در اوج فراز موسیقی و رقص لبانت را میبوسم در تو خودم را از یاد برده ام

و باز خودم را به تو میسپارم برای یافتنت.