تک چراغی بر گوری سرد

سرمای عجیبی مغز خاطرات نداشته ام را میلرزاند.نفسم میشمارد تا بلکه بودنی دیگر

را به وجودم هدیه دهد.افسوس ندیدنت را بارها زجر کشیدم و به این حس لعنتی ششم

کودنی اش را خاطر نشان کردم.تنها نشانی از بی نشانی داشتم و دالان سرد ذهنم را

قدم میزدم تا دست سرد تنهایی باورم را بگیری و باورکنی تو را میفهمیدم هر چند غریبه

این بار  مرگ ما رابه هم نزدیک نمود.حرفهایت را فقط با هق هق پاسخ دادم.و تنهاییت را

 بر روی خاک تنها گریستم.مادرانه سرت را به آغوش گرفتم تا به آغوشم بازگردی.

حسرت  آّه میکشید.و لحظه سکوت کرده بود.دلتنگی ام را دانسته بودی و آرام مرا

مینگریستی.گریبان خاک سرد را گشتی و عقیق های سنگی تراش نخورده را به دستم

دادی.

آرام میشوم و آرامتر .

هر سنگ یادآور آرامشی پویا.

آهسته بخواب میروی و من آرامش گاه تو را بی صدا ترک میکنم تا باز بیایم.به عروجت

حسادت میکنم .تنها لبخندی از چشمان ندیده ات بدرقه راهم میشود.آرامش آغوشم

را آماده ی حلولت میکنم.خاکت سزاوار بوسیدن است و بر آن بوسه میزنم.