فرشته و گریز

سکوت شب و زوزه ی گرگ

دلم میلرزد آرام به درختی صبور می شوم

و سکوت میکنم

زوزه و زوزه و زوزه

قلبم به تنگ آمده

و ترس از هر گوشه ای

به من نزدیکتر

تاریکی را نمی بینم

و زوزه را نمیدانم

شنواییم ناتوان از نشنیدن

خویشتن را به اغوشم می سپارم

و سپیدی دندانهایی که پوستم را نشانه گرفته اند

نمی گریزم

که آدمی روح را میدرد

خودم را میمیرانم

در پس مرگی

صدای لغزش ارواره ها به روی هم

من مرده ام

رطوبت لبهایش

چشمانم را میگشاید

و بوسه ای دل پاره شده ام را

مرحم میزند

با دندانهایش گیسوان شرمسارم

را شانه میزند

وترسم را میبوسد

زخمهای درختی ام را

میلیسد و خونم را میبوید

میداند که پایان را آغاز کرده ام

سالها از شب ترسم

گرگهایی با دو بال سفید

مانده از

نسل من و گرگ

هیچ منزلی

از زندگی میات آدمیان امتناع می ورزم

نه برای نیک بختی خویش

که بدین سان روحم

در ورای روشنایی اش

و هماره رویاهایم

سر خوشانه به این سو و آن سو می غلتند

این چه زیستن است؟

سرزنش تان بیهوده است

انبوهه ای دوست داشتنی هستید

ومن در ژرفای خویش

با کلامی زنده

سرد

صاف

شبگون

گشاده دست

دلباز

بهگام

گاهی به دیدارتان

       میایم.