نمیفهمم که این درون مایه ی نگران از بودنت را چگونه به نبودنت بسپارم گاه گاه نفسی پرازنفرت
را پک میزنم در درونم میرچرخد و با حرصی از انگاره ندیدن تو خالی از سکوت میشوم .
به آسانی نگاهی کودکیم را ربودی و در دل تهی ترسم نهالی از اطمینان کاشتی .تا نهراسم از شب و خودت شب را به روزهای بازیگوشیم به سوغات تحفه کردی.
باز میگردم از دیروز نبودنت و امروز ندیدینت و خویش آتروفی روحم را توان میبخشم تا بایستم
بر گور انبوهه ی دوست داشتنی آدمیان به ظاهر زنده ی متعفن زنده به گور
میایستم با نور تا خلقتی فراتر از منیت آغاز گردد.
من امروز آزادم و در مسیر وحشی خویش آزادانه کودکی ام را از چنگالت رها میسازم و قدم به راه
بی پایان میگذارم میسازم هر آنچه که میباید
میخواهم که نباشی حتی مجالی کوتاه
فقط نباش
بودن ها و نبودن هارا ما میسازیم
نه انگشتان سرنوشت
راضی به نبودن نباش
سهراب می گوید :
و نخواهیم مگس از سرانگشت حقیقت بپرد
... خواندم ...
سلام.جالبه.
به .بلاگ من هم سر بزن
ویران کردن یک پندار حقیقت را نمی سازد بل تکه ای دیگر از نادانی را تولید میکند
گسترش فضای تهی ما افزایش صحرای ما (نیچه)
سلام
زیبا بود ممنون
راستی لینک کردم وبلاگت رو
به امید دیدار
قشنگه عسیسم