مسافری که نه میرود و نه جمع توانش مجال ماندن میدهید.در سرای آشفتگی و بی نیازی
به رفتن میاندیشد و میاندیشد.از پس خاطرات غبار گرفته خود را میکاود و میجوید. غمی نیست
تنهایی برای مسافری که توشه اش عشق و امید و لحظه است.هر مکانی اینجا است در وجود
یقین.و باید در سفر به یقین رسید تا ادامه داد و ادامه داد.خلق لحظه و حرکت با شتابی از
آغوش عشقی که پوسته ی تنهایی اش بستر هر امیدی است.اینبار خویشتن را به هم آغوشی
خویش باید کشید وتابید و عشق را آفرید.تا فرزندش امید باشد و لحظه را شکافت و حلقه ی
نو -آغازین باشد برای مسافری که نه میرود و نه جمع توانش مجال ماندن میدهی.