عصر سکوت

به خیالم پناه میاورم تا به باور تو نرسم و ندانم که ذهنم را حفره ای عمیق پر کرده

چه سکوت سنگینی است وقتی نابودت کردم و تنها بر عمق حفره ی عقلم گورستانت را

بنا نهادم تا از لحظه ی مرگت دور شوم با خطوط در هم ذهنم بر روی سنگ سرد قبرت

تجربه را حک کردم  به یادم میایی چنان که بوفان بر مزارت میسرایند

و من

از لحظه ی تولدم دور میشوم .

خالی از کلیشه

سوژه ای از میان این هیاهو آشکار شد تا حقیقت را

نه.............

خواست که دشمن خواب و سکوتم گردد

خنده رو و مهربان

بدرقه اش کردم

 رد پایی از خویش

بر قلبش گذاردم.

پر از تازگی

رد شدم

راه میروم میان نور و سکوت

خنده رو و مهربان