از من بگذر

بگذر تا در شرار من نسوزی 

بی پروا در کنار من نسوزی 

همچون شمعی به تیره شبها 

میدانی عشق ما ثمر ندارد 

غیر از غم حاصلی دگر ندارد 

۰تورج نگهبان*

من هر روز یک انسانم


اگر به خانه‌ی من آمدی

برایم مداد بیاور مداد سیاه

می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم

تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم

یک ضربدر هم روی قلبم

تا به هوس هم نیفتم !

یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها

نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان

سیاهم کند !

یک بیلچه

تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم

شخم بزنم وجودم را . . .

بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم ، گویا !

یک تیغ بده ، موهایم را از ته بتراشم

سرم هوایی بخورد

و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم !

نخ و سوزن هم بده ، برای زبانم

می‌خواهم . . . بدوزمش به سقف

اینگونه فریادم بی صداتر است !

قیچی یادت نرود

می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم !

پودر رختشویی هم لازم دارم

برای شستشوی مغزی !

مغزم را که شستم ، پهن کنم روی بند

تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد

به آنجایی که عرب نی انداخت

می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !

صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر !

می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب

برچسب فاحشه می‌زنندم

بغضم را در گلو خفه کنم !

یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم

برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد

فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند

به یاد بیاورم که کیستم !

تو را به خدا. . . اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند

برایم بخر. . . تا در غذا بریزم

ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !

سر آخر اگر پولی برایت ماند

برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند

بیاویزم به گردنم. . .

و رویش با حروف درشت بنویسم:

من یک انسانم

من هنوز یک انسانم

من هر روز یک انسانم




غاده السمان

شاعری از سوریه

رسوای رسوا

امشب به کوی ات آمدم  دانم که در وا میکنی 

رحمی به این خونین دل رسوای رسوا میکنی 

 

ای دل بیاموزی اگر راه درست عاشقی 

با هر چه او قسمت کند صبر و مدارا میکنی 

 

این چرخه میچرخد بسی بهر حساب هر کسی  

یکروز جبران میکنم جوری که با میکنی  

  

آشفته بازاری مکن ای دزد مادرزاد دل 

صد حلقه می پیچی به هم تا یک گره وا میکنی

 

گه در تماشاخانه ی قسمت مرا بازی دهی  

گه نقشهای خویش را در من تماشا میکنی